Universe

Love, Peace,Liberty, Unity

Universe

Love, Peace,Liberty, Unity

دریاچه ی تار(قسمت دوم)

جمعه 6/6/86

 

از نیمه شب گذشته بود و در یک شب مهتابی 4 دوست مشغول چک کردن وسایل خود برای یک کوهنوردی طولانی بودند.بعد از گفتگو در مورد مسائل و مشکلاتی که ممکن است در طول سفر پیش بیاد به راه افتادیم. حدود نیم ساعت سینه ی کوه رو در نوردیدیم وبرای پوشیدن لباس راحت تر توقف کردیم که مهران و بهزاد پیش نهاد دادند برگردیم و شب رو در چنار بخوابیم و صبح زود حرکت کنیم چون بهزاد گفته بود ممکنه توی مسیر به سگهای وحشی بر بخوریم و شب تشخیص حضور آنها و قدرت مقابله با آنها کم تر بود٬ ولی من و پیمان بر این نظر بودیم که ادامه بدیم چون از شدت آفتاب این نوع مناطق خبر داشتیم.با موافقت همگی حرکت کردیم.

ماه شب 12(فکر کنم) علاوه بر زیبایی و حس خوبی که برای حرکت می داد٬ مسیر رو هم مشخص می کرد.هر از گاهی با چراغ قوه اطراف رو نگاهی می انداختیم٬ مخصوصا مواقعی که صدای زوزه گونی به گوش می رسید.بعد از مدتی نور چراغهای ماشینی از دور نمایان شد و حدس زدیم که به سمت ما میاد٬ به علت پر پیچ و خم بودن مسیر دقیقا نمی شد گفت.یک جورایی احساس امنیت بیشتری کردیم.بالاخره به ما رسید٬ یک وانت پیکان سفید رنگ که به گمانم سرنشیناش پدرو پسر بودن.پس از کمی صحبت کردن گفت اگه تیزبرین 6 ساعت دیگه به عشایر می رسین و اینکه بنزین نداره و نمی تونه مارو برسونه  و رفت.ما هم ادامه دادیم.هر از گاهی می ایستادیم تا سیگاری بکشیم و بچه ها کوله هاشون و عوض کنن.در اون شب مهتابی و پر ستاره در ارتفاعات البرزبه دور از هیاهوی شهر و بعد از کوه نوردی٬ تواون هوای خنک سیگار کشیدن و گوش دادن به موسیقی چه لذتی داشت.

حوالی 4:30 صبح بود که تصمیم گرفتیم کمی غذا بخوریم.بعد از 4 ساعت بالا اومدن واقعا گشنمون شده بود.1 جای صاف پیدا کردیم و کوله هارو روی زمین گذاشتیم.اونجا بود که متوجه شدیم 3 کنسروی هم که توجاجرود خریده بودیم نیست.باید با 8 تا کنسرو سر می کردیم٬ پس با وجود گرسنگی٬ چهار تایی به 1 کنسرو لوبیا اکتفا کردیم.

 

بالا خره به سرازیری رسیدیم.هوا کم کم داشت روشن می شد.به اولین رودخونه ای که رسیدیم توقف کردیم تا آب برداریم.یک آهوی آبی رنگ با 5 سرنشین و کلی وسایل از کنار ما در شد.همونطور که نشسته بودیم پرتوهای نور خورشید نوک کوه روبرو رو روشن کرد.

 

 

 

 

 

 

 

من به خاطر عکاسی 15 متری از بچه ها عقب افتاده بودم که صدای پارس سگ اومد و دیدم یکی از بچه ها خم شد و 1 سنگ برداشت٬ و چند ثانیه بعد دوباره زمین انداخت.به سر پیچ که رسیدم دیدم سگ گله بودن و چوپونشون رسید.گفت تا  دریاچه 3 ساعت راه داریم.

 

 

 

 

 

 

 

بهزاد گفت خوبه آفتاب داره در میاد چون باید از رودخونه ردشیم.ساعت 6:15 بود که به انتهای دره و رودخونه ی دوم رسیدیم.مهران و بهزاد گفتن که دیگه نمی تونن ادامه بدن و می خوان استراحت کنن.چادر رو در کناره ی رودخونه برپا کردیم و این دو تا خوابیدن.من و پیمان هم رفتیم کنار رودخونه٬ کفشهارو در آوردیم و پاهای خسته رو تو آب زیر صفر کردیم.نمی شد زیاد دووم آورد.شانس آوردیم آب رودخونه خیلی کم بود و لازم نبود برای رد شدن به آب بزنیم.یکم گذشت یاد حرف بهزاد افتادیم که کنار دریاچه چوب نیست.شروع کردیم به خرد کردن چوب درختهایی که کنار رود افتاده بودن.موقع شکستن 1 شاخه ی بزرگ تنه ی درخت در رفت و به سر من خرد.تو صحنه ی اصابت یادمه سطحش صاف بود ولی بعدش هر چی نگاه کردم پر شاخه و محل اتصال شاخه های بریده شده بود.شانس آوردم که مشکل ساز نشد.چوب هارو به یک اندازه خرد کردیم و با گیاه های نی مانندی که در کناره ی رود روییده بودند بستیم.ساعت 7:45 بچه هارو بیدار کردیم٬ وسایل رو جم کردیم و به راه افتادیم.دوباره سربالایی.

 

 

 

کمی بعد از عشایر رد شدیم و زیر تابش شدید آفتاب و آسمان صاف و آبی همچنان به سمت بالا می رفتیم.حدودا 10:30 بود که در افق شمال غربی متوجه چند تکه ابر و در نتیجه نزدیک شدن به دریاچه شدم.بعد از نیم ساعت نسیم خنکی رو حس کردم.2 تا پیچ که زدیم به بالای تپه ای رسیدیم و آبی سبز دریاچه نمایان شد.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
maliheh چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:47 ق.ظ http://www.hichestan-e-man.blogsky.com

babak ba shalvarak che shavad :D weblog no mobarak

به خاطر تو ایندفه اومدی شلوارک می پوشم.مرسی ولی اگه اون سالم بود نمی اومدم اینجا.

یه نفر چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:39 ق.ظ

واسه خالی نبودن عریضه
بی ساکسس فول D:

دیگه دیگه همین دیگه

نیازی نیست حتما عریضه خالی نباشه.بهتره بعضی وقت ها خالی باشه تا اینکه...

پاتوق دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:27 ب.ظ

پس حسابی جام خالی بود . مرده شور تحقیق بیولوژی . خیلی دوست داشتم منم بیام

آره حسابی.مرده شور هر چی درسه.حالا فردا می ریم رینه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد